اصول جلسه (312) 09/08/91

درس خارج اصول حضرت آيت الله هاشمى شاهرودى ـ جلسه 312  ـ  سه شنبه  9/8/1391


 


بسم الله الرحمن الرحيم


 


بحث در ضد عام بود و عرض شد كه نسبت به اقتضاى امر به شى  نهى از ضد عامش كه نقيض  و ترك آن شى است اگر نسبت به مرحله جعل و انشا باشد در اين مرحله چون فعل اختيارى مولى است  استلزام قهرى راه ندارد و اگر نسبت به مبادى باشد و گفته شود كسى كه چيزى را اراده كند حتماً عدمش را نمى خواهد و مبغوض مى دارد به لحاظ اين مرحله از حكم ادعاى استلزام جا دارد و ظاهر خيلى از بزرگان مثل آخوند(رحمه الله) و شهيد صدر(رحمه الله)كه استلزام را قبول كرده اند همين است يعنى حب فعل مستلزم اين است كه وقتى تركش را لحاظ كند مى بيند كه آن را مبغوض دارد.


اين مطلب در كلمات خيلى از بزرگان ادعا شده است و شبيه همان استلزام وجوب غيرى و نفسى است كه در باب مقدمه گفته شد و گويا آنها روح حكم را هم همين مى دانند و لذا گفته اند كه  امر به شى مستلزم نهى از ضد عامش است در اين جا اشكالى را مرحوم آقاى خوئى(رحمه الله)دارد و فرموده است كه اگر اين نهى غيرى ـ كه مى فرمائيد به نقيض و ضد عام مى خورد ـ به لحاظ مفسده اى در نقيض باشد اين نهى نفسى مى شود نه غيرى و اگر مقصود شما اين نيست و ملاك، تنها بودن مصلحت در فعل است و در ترك مفسده ديگرى نيست اين جا نهى حرمت غيرى هم معنى ندارد چون حكم غيرى در جائى است كه تحصيل ملاك نفسى بر آن فعل يا ترك آن توقف داشته باشد و اين جا مقدميت و توقفى ميان نقيضين معقول نيست و فعل شى متوقف بر ترك نقيضش نيست بنابر اين اصل اقتضا و استلزام باطل است.


پاسخ اين اشكال با اين بيان، روشن است زيرا كه ملاك نهى غيرى  فقط در مقدميت نيست تا بگوئيم اين جا مقدميت نيست و اين مصادره است كه شخص بگوئيد حكم غيرى فقط به جهت مقدميت است و ملاك ديگرى از براى آن نيست بلكه يكى از ملاك هاى حكم غيرى مقدميت است يعنى وقتى مولا مى بيند مطلوب او متوقف بر فعل ديگرى است آن را هم مثلاً طلب مى كند نه به جهت ملاكى كه در خودش هست بلكه  به جهت ملاكى كه در ذى المقدمه هست و ملاك ديگر براى حكم غيرى آن است كه اگر مولا غرضى در فعل داشت وقتى ترك آن را مى بيند كه در آن فوت غرض است ترك آن را مبغوض مى دارد يعنى عدم فعل و حاصل نشدن  مصلحتى كه در فعل است باعث مى شود تا از آن نهى غيرى نمايد و غيريت اين نهى به جهت آن است كه ملاك مستقلى غير از مصلحت در فعل كه ملاك حكم نفسى اول است ندارد بنابراين اشكال مذكور وارد نيست  ولى اصل استلزامى كه گفته شد حتى در حد مبادى حكم يعنى حب و شوق قابل مناقشه و اشكال است و آنچه را كه در مقدمه واجب گفتيم در اين جا نيز مى آيد لهذا بايستى در اين جا سه نكته گفته شود.


1 ـ يكى اين كه  اصل استلزام بين اراده به معناى شوق و حب فعل و بغض نقيض ضد عام نيست همان طور كه در آنجا گفتيم كه شوق به ذى المقدمه مستلزم شوق به مقدمه نيست و ما اين وجدان را در مبادى حكم هم قبول نداريم كه اگر انسان چيزى را خواست و محبوب او بود تركش مبغوض است و اين گونه نيست كه هميشه در موارد حب، بغض عدم را هم داريم و بالعكس كه اين دو صفت در نفس همه جا ـ به لحاظ نقيضين ـ با هم هستند بلكه آنچه وجدانى است آن است كه چيزى كه  محبوب است عدمش عدم المحبوب است نه اين كه مبغوض است و اين بحث وجدانى است و ممكن است قائلين به ملازمه هم بگويند; نه، وجدان ما خلاف اين است و بحث وجدانى منبهات لازم دارد نه استدلال.


يكى از منبهات اين است كه  لازمه اين حرف اين است كه  كنار هر حبى يك بغض باشد و اين بغض هم مستلزم حب به نقيضش هست و همين طور حب وبغض هاى غيرى الى مالا نهايه به نحو تسلسل قابل تصوير است كه ادامه پيدا مى كند كه البته اين تسلسل محال نيست و هر چه نقيض را تصور كند اين حالت پيش مى آيد ولى خلاف وجدان است مگر ادعا شود كه چون نقيض محبوب نفسى است ديگر حب غيرى از بغض غيرى به ترك حاصل نمى شود و شايد بهترين منبّه قياس حب و بغض به حسن و قبح است كه در باب حسن و قبح نمى گوئيم چنانچه فعلى حسن بود عدمش قبيح است مثلاً احسان حسن است اما عدم احسان قبيح نيست مگر اينكه عنوان قبيحى بر آن منطبق باشد مانند عدم العدل كه همان ظلم است و قبيح است .


پس همچنانكه  در باب حسن و قبح عقليين كه شبيه بحث حب و بغض است و از مدركات عقل عملى  است و امور ارزشى است ـ كه نوعى مجذوبيت و تنفّر عقلى يا فطرى را همراه دارد ـ تلازم نيست و در حب و بغض هم همين گونه است بغض يك صفت وجودى نفسانى غير از صفت حب است و نقيض محبوب محبوب نيست نه اين كه مبغوض است بله نمى تواند نقيضين را هر دو بخواهد يعنى حب و بغض به هر دو نقيض تعلق نمى گيرد و نقيضين از اين جهت مثل فعل واحد هستند كه حب و بغض هر دو به آن تعلق نمى گيرد و نمى تواند فعل واحد هم محبوب باشد و هم مبغوض و اگر هم مصلحت و هم مفسده در آن باشد كسر و انكسار مى كنند.


در نقيضين هم همين گونه است كه اگر در فعل و ترك هر دو داراى مصلحت باشند اين ها كسر و انكسار مى كنند نه اينكه هر دو محبوب مى شوند به خلاف ضدين خاص كه مى تواند هر دو مصلحت داشته باشد و انسان هر دو را بخواهد و دوست داشته باشد ليكن نمى تواند تحصيل كند با اين كه حب و بغض قهرى است و فعل انسان نيست تا بگوئيم جمع نقيضين در تحقق ممكن نيست اما مثل ضدين هر دو مى توانند محبوب باشند و اين امتيازى است كه ضد عام دارد كه وقتى انسان چيزى را مى خواهد معنايش آن است كه وجودش را مى خواهد و وقتى وجودش را مى خواهد پس اگر عدمش را بخواهد خلف است زيرا كه صفت حب و بغض متعلق بالذات آنها صورت ذهنيه است ولى به لحاظ خارج و محكى بالعرض است كه تحقق آن را مى خواهد و ديگر نمى تواند عدمش را بخواهد و الا خلف است پس به اين مقدار وجدان قبول است به اين كه نشود حب و بغض به نقيضين بخورد برخى از ثمراتى را كه شهيد صدر(رحمه الله)مى خواهد بار كند بر همين مقدار از وجدان مى تواند بار نمايد كه بعداً خواهد آمد پس استلزام را در عالم مبادى به ميان حب فعل و بغض ترك قبول نداريم .


اشكال ديگر اينكه روح حكم، حب و اراده به معناى شوق نيست بلكه حكم عبارت از تحريك مولوى است كه فعل اختيارى مولى است همانگونه كه در بحث مقدمه گذشت البته انشا و جعل كاشف از آن است و حكم همان تصدى گرى و تحريك مولوى است كه موضوع عقل به وجوب اطاعت است و در آن استلزام معقول نيست و داعى هم نسبت به احكام غيرى لغو محض است .


اشكال ديگرى كه در اينجا هست آن است كه قوام حكم، وجوب يا حرمت مولوى به محبوبيت و مبغوضيت نيست و ممكن است شىء مبغوض هم مورد أمر قرار بگيرد و بالعكس و قوام حكم چه وجوب و چه حرمت به دو چيز است 1) غرض  و ملاك داشتن و 2) اينكه تحصيل آن مقدور باشد تا مولى بتواند از آن زجر مولوى و يا تحريك مولوى كند پس  حب و بغض قوام وجوب و حرمت نيستند و اين اشكال دوم و سوم در ثمره بحث ضد به كار مى آيد كه به تفصيل به آن در بحثهاى آينده خواهيم پرداخت.


پس در بحث ضد عام نه اقتضا در انشا معقول است و انشاء امر به شى مستلزم انشا نهى از ترك نيست و نه در تحريك و زجر مولوى استلزام است زيرا كه اين ها افعال اختيارى مولى است و هيچ  كدام از سه نحو اقتضا در مرحله انشاء و جعل نيست و نسبت به مبادى هم كه به معناى شوق موكد است باز هم اقتضا را قبول نداريم و آنچه را كه وجداناً قبول داريم آن است كه نقيضين نمى توانند هر دو محبوب يا مبغوض باشند ولى اين به معناى بغض نقيض محبوب و حب نقيض مبغوض نيست .