درس خارج اصول حضرت آيت الله هاشمى شاهرودى
جلسه 25 / شنبه / 23 / 8 / 1388
مرآتيت دلالت لفظ بر معنى:
بحث بعدى، در مرآتيت دلالت لفظ بر معنا است، به اين معنا كه وقتى انسان،از لفظ به معنا، منتقل مى شود كأنه آن را براى تصور معنا، مرآت قرار مى دهد همانگونه كه انسان، در آينه، خود آينه را نمى بيند صورت خود را در آينه مى بيند و تنها آينه فانى است، همچنين است در باب استعمال الفاظ در معانى.
معمولا اصوليون اين بحث را در بحث استعمال لفظ، به مناسبت بحث از استعمال لفظ، مانند لفظ مشترك در اكثر از معنا آورده اند كه آنجا به مناسبتى وارد اين بحث شدند و گفتند چون استعمال لفظ، مقتضى تصور لفظ به نحو مرآتيت است پس ممكن نيست لفظ در دو معنا استعمال شود بعد به طور مستقل بحث كردند كه آيا استعمال، متقوّم به اين است كه لفظ را به نحو مرآتيت و آليت، و معنا را به نحو استقلاليت تصور كنند يا نه قوام استعمال به اين نيست ؟ و در حقيقت، جاى اين بحث آنجا نيست اگرچه آنجا به مناسبت،از آن بحث شده است زيرا مرآتيت لفظ، مربوط به اصل دلالت لفظى وضعى است نه به استعمال لفظ، يعنى خود دلالت تصورى و وضعى لفظ بر معنا، قبل از مرحله استعمال، بنحو مرآتيت است يعنى هم مستعمل وقتى لفظ را بكار مى گيرد معمولا از لفظ به معنا منتقل مى شود و لفظ را مرآت براى تصور معنا قرار مى دهد و هم سامع ابتداءً از لفظ، معنا را تصور مى كند و به لفظ، توجه مرآتى دارد نه استقلالى، پس اين از شئون استعمال نيست بلكه از شئون اصل دلالت وضعى تصورى است لهذا اگر از ديوار هم لفظ را بشنويم باز هم به همين نحو است يعنى احساس به لفظ، به نحو مرآتيت و فانى در معنا مى باشد و كأنه ابتداءً معنا در ذهن القا مى شود.
علاوه براين كه همانگونه كه در آنجا گفته خواهد شد در باب استعمال هم مى شود كه متكلم لفظ را مستقلا تصور كند مانند شخصى كه هنوز مسلط بر زبانى نبوده و از براى او ملكه نشده است لذا لفظ را قبل از استعمال، مستقلا تصور مى كند تا ببيند از براى اين معنا هست يا نيست و يا در موردى كه شخصى بين دو يا سه لفظ مرادف، مردد است و بخواهد يكى را انتخاب كند،مستقلا الفاظ را از تصور خود مى گذراند پس در عالم استعمال، توجه به لفظ، به نحو استقلال و با لحاظ جداگانه، كثيراً واقع مى شود پس نه استعمال، متوقف است بر لحاظ آلى و بدون لحاظ آلى صورت مى گيرد، و نه موارد آليت و مرآتيت،مخصوص به موارد استعمال است.
بنابر اين، بحث از مرآتيت از شئون اصل دلالت وضعى تصورى است و مربوط به اصل انسباق معنا از لفظ است كه همان علقه وضعيه است و ما مى بينيم اين انتقال تصورى با بقيه موارد انتقال از تصور شئ به شىء ديگر در موارد ديگر از دلالتهاى تصورى فرق مى كند مثل موارد تداعى معانى، كه انسان از يك تصور به تصور ديگر منتقل مى شود ولى هر دو تصور در ذهنش مستقلا منتقل مى شود ولى معمولاً در باب الفاظ و معانى، معمولا اينگونه نيست مگر با عنايت، و در جائى كه با خود لفظ كار داشته باشيم والا ذهن از لفظ عبور مى كند و كأنه آن را فانى در معنا مى كند و اين همان حالت مرآتيت يا فنائيت لفظ در معنا است.
مرآتيت لفظ براى معنا:
اين بحث پيش مى آيد كه اين مرآتيت به چه نكته اى است و چه تحليلى دارد و چرا اين حالت، براى لفظ و معنا پيدا مى شود و در بقيه موارد، تداعى معانى نيست. و همين مرآتيت است كه سبب شده است كه قائلين به مسلك اعتبار بگويند واضع لفظ را فانى در معنا و عين معنا قرار مى دهد و متحد با معنا مى كند و يا رابطه هوهويت بين لفظ و معنا ايجاد مى كند ( يجعل اللفظ عين المعنى ) يا ( متحداً مع المعنى ).
و باز همين حالت مرآتيت است كه سبب مى شود گفته شود كه حسن و قبح معنا، به الفاظ هم منتقل مى شود معناى قبيح، لفظش را هم قبيح مى كند و انسان از لفظ هم، مشمئز و متنفر مى شود و حسن از معنا، به لفظ منتقل مى شود و حب و بغض به معنا هم همين طور، منتقل به لفظش مى شود انسان از اسم دشمن،خودش هم متنفر مى شود مانند اسم شمر، كه همه از آن بدشان مى آيد و بالعكس و اينها همه از آثار و بركات همين مرآتيت است و بحث اول اين است كه اين مرآتيت به چه معنا است و اين كه لفظ فانى در معنا مى شود چه تحليلى دارد ؟ در اينجا احتمالات با تفاسير و بيانات متعددى را ذكر كرده اند يا مى شود ذكر كرد:
بيانات مختلف در تفسير مرآتيت:
1 ـ مرآتيت همان چيزى است كه در باب مفاهيم و عناوين مى گوئيم عناوين،فانى در معنونات هستند كه اين توجيه براى مرآتيت، قابل قبول و معقول نيست زيرا كه لفظ و معنا، دو مقوله جدا از هم هستند ـ حتى در عالم تصور و لحاظ ـ و فناء عنوان در معنون، در امورى معقول است كه در عالم مفهوم و تصور آن دو چيز ـ يعنى عنوان و معنون ـ يك ماهيت و مقوله باشند و در اينجا لفظ، كيف مسموع است و تصورش هم، تصور كيف مسموع است و معنا،امرى است كه از خارج، منتزع شده است مثل انسان، حيوان و تصور و ماهيت آن غير از مسموع است، پس ذاتاً دو تا تصور و دو ماهيت متصوَّر جداى از هم هستند و آن فناء عنوان در معنون، نياز به عينيّت و وحدت در ماهيت و متصوَّر دارد كه تنها اختلافشان در وجود عينى باشد به اين معنا كه در جايى درست است كه يك مفهومى از خارج از معنون خودش انتزاع مى شود اين مفهوم يك مفهوم بيشتر نيست كه انتزاع شده است و دو چيز نيست ولى ذهن مى تواند به دو نحو به اين مفهوم نگاه كند يكى به حمل اولى و يكى به حمل شايع، وقتى ذهن مثلا مفهوم انسان را از خارج منتزع كرد يك موقع ( بما هو مفهوم )، به آن نگاه ديگرى مى كند مى بيند ( عرض فى الذهن ) و اگر خود آن مفهوم را كه منتزع از خارج است، لحاظ كند و از خلال آن به خارج نگاه كند متصور را مى بيند كه همان حيوان ناطق در خارج است و نگاه اول را حمل شايع صناعى و نگاه دوم را حمل اولى گويند، و اين عينيت، به جهت وحدت ماهيتى عنوان و معنون است كه دو مقوله و دو ماهيت متباين از هم، مانند لفظ و معنا نيست و مجرد وضع و اعتبار لفظ براى معنا، اين وحدت در ماهيت و عنوان ميان آن دو را ايجاد نمى كند زيرا كه اين وحدت امرى تكوينى و حقيقى است و قبلا عرض شد كه با وضع و اعتبار نمى توان امور واقعى و حقيقى را ايجاد كرد.
نظر شهيد صدر (رحمه الله) در معناى مرآتيت:
2 ـ معناى دوم براى مرآتيت را، مرحوم شهيد صدر (رحمه الله) از منطق وضعى و تحققى در اينجا آورده اند كه در مبحث مفاهيم كليه و كيفيت انتزاع آن با منطق قديم مشكلى داشته اند و گفته اند كه مفهوم كلى را در حقيقت انكار كرده اند زيرا كه مصدر و منبع ادراكات را حسّ و تجربه قرار مى دهند و احساس هم دائماً به جزئى است و لذا كلى را به رمز و كد گذارى، براى جزئيات متعدده آن، كه احساس با آنها مواجه مى شود برگشت داده اند و انسان نمى تواند غير از آن محسوسات، تصورى در ذهن خود داشته باشد. يعنى وقتى مى گوئيم انسان،شما يك انسانى را كه مثلاً داراى رنگ خاصى مى باشد تصور مى كنيد يكى از همين انسان هايى كه آن را ديديد زيد يا عمرو را تصور مى كنيد وليكن على سبيل البدل و بلا تعيين، و اين بلا تعيين از طريق كدگذارى و وضع الفاظ مى باشد كه اسم كلى را براى يكى از آنها على سبيل البدل مى گذارد و اسم جزئى ـ اعلام ـ را براى هر يك، تعييناً و بالخصوص مى گذارد. و به اين ترتيب به وسيله الفاظ آن معانى جزئى برگرفته از خارج،كدگذارى مى شود، و تفسير كليّت و جزئيت در اختلاف كد است نه اين كه معناى كلى غير از معناى جزئى باشد. حال اگر كسى اين نظريه را در منطق تحققى قبول كرد مى تواند بگويد كه الفاظ، فانى در معنا هستند چون جايگزين معانى كليه شده اند و به وسيله رمزيت وضع لفظ براى آن معنا، از آن لفظ، معنا به ذهن مى آيد.
اشكال به نظر شهيد صدر:
اما اين حرف صحيح نيست زيرا كه معناى كلى قابل تصور است و برگشت به رمزيت لفظ، براى مصاديق، على سبيل البدل نمى كند و اگر هم درست باشد مرآتيت را تفسير نمى كند زيرا كه رمز و كد گذارى با استقلال در لحاظ ذهنى منافات ندارد و علامت و رمز مستقلاًّ نيز، مستقلا ادراك مى شود مانند ساير علامات، و اساساً آن بحث منطقى است و در مقام نفى وجود و معانى كليه در ذهن است و اين كه همه معانى و تصورات، جزئى هستند زيرا كه منبع و مصدر آن، تجربه و حسّ انسان است كه منحصراً در جزئيات است و انكار وجود معناى كلى، مستلزم فنائيت و مرآتيت نيست بلكه مستلزم جزئى بودن معناست كه اين مطلب غير از مرآتيت و فنائيت لفظ در معناست.
3 ـ گفته شده است كه چون لفظ، چون مقدمه و ابزار براى تصور معنا است،ما به وسيله لفظ به معنا منتقل مى شويم و اين فنائيت، به معناى اين است كه لفظ آلت اخطار معنا در ذهن مى شود و به معناى افناى عنوان در معنون نيست.
نقد تحليل سوم در معناى مرآتيت:
اين تحليل هم قابل قبول نيست زيرا كه آلت و ابزار بودن مخصوص به باب لفظ ومعنا نيست بلكه در علامات ديگر هم هست كه علامت وسيله است براى انتقال به ذى العلامة، ما مثلا اشارات و نصب را در راهها مى بينيم كه علاماتى است بر راهها و مسيرها، و به عنوان آلت يا مقدمه است براى انتقال به تشخيص مسيرها ولى فنائيت و مرآتيت در آنها نيست و مستقلاً آن كدها و علامات لحاظ مى شوند و هيچ گونه فنائيت در كار نيست برخلاف الفاظ و معانى كه كأنه يك شىء بيشتر نيستند، پس مجرد مقدميت و آليت، مرآتيت نيست.
4 ـ تفسير ديگرى گفته شده است كه وقتى واضع، الفاظ را وضع كرد الفاظ در استعمالات، بكار گرفته مى شود و اين سبب مى شود كه سامعين و اهل لغت،از شنيدن اين الفاظ، به تصور آن لفظ منتقل بشوند و از تصور آن لفظ، به تصور معناى موضوع له منتقل بشوند پس در حقيقت، دو انتقال حاصل مى شود
( 1 ) انتقال از احساس و شنيدن لفظ و انتقال به تصور لفظ و ( 2 ) انتقال از تصور لفظ به تصور معنا، مثلا در يك لغت انگليسى، شما اول آن لفظ را از كسى كه انگليسى صحبت مى كند مى شنويد و به تصور آن لفظ منتقل مى شويد و بعد مى گوئيد اين لفظ، با اين خصوصيتهاى لفظى اش در لغت انگليسى،براى فلان معنا وضع شده و به معنايش منتقل مى شويم پس بالدقة دو تا انتقال داريد
( 1 ) انتقال از شنيدن لفظ به تصور خود آن لفظ، و ( 2 ) انتقال به تصور معنا، و اينها در طول هم هستند.
در اين تفسير چهارم ادعا مى شود كه به تدريج در اثر كثرت استعمال و ملكه شدن لغت اين دو تا انتقال، يك انتقال مى شوند يعنى اين واسطه مى افتد ديگر ما از احساس به لفظ اوّل به تصور لفظ منتقل، و بعد از تصور لفظ، به تصور معنا به نحو تداعى معانى منتقل نمى شويم و دو تا انتقال نخواهيم داشت بلكه آن واسطه حذف مى شود و از خود شنيدن لفظ و احساس سمعى، به تصور معنا منتقل مى شويم يعنى علقه وضعيه و دلالت تصورى كه مركب بود از دو دلالت طولى،به يك دلالت تصورى مبدل مى شود، كه از شنيدن لفظ، در ذهن حاصل مى شود و اين قابليّتهاى ذهن و قوه ناطقه انسان است كه اين حالت در آن ايجاد مى شود پس لفظ ديگر متصور نيست فقط محسوسٌ به و مسموعٌ به است و مستقيماً از اين احساس سمعى به معنا منتقل مى شويم و اين برخلاف علامت و ذى العلامة است كه بايد آن علامت را تصور كنيم بلكه تصديقش هم كنيم تا به ذى العلامة منتقل بشويم پس مرآتيت، به اين معنا است كه شما ديگر تصور لفظ را نياز نداريد ولهذا گفته مى شود كه معنا را ابتداءً با لفظ به ذهن القا كرده ايم.
اشكال شهيد صدر (رحمه الله) بر اين تفسير:
اين تفسير را ابتداءً مرحوم شهيد صدر (رحمه الله) ذكر مى نمايد سپس بر آن اشكال مى كند و مى فرمايد اين مطلب فى نفسه قابل قبول است ولى اين مخصوص به جائى است كه ما لفظ را احساس كنيم يعنى يك تلفظى را سماع كنيم با اينكه ما در باب انتقال از لفظ به معنا و مرآتيت لفظ براى معنا ـ اگر مسموع هم نباشد مانند اين كه لفظ را تصور كنيم ـ باز هم مرآتيت در آن محفوظ است مانند كسى كه با خودش حرف مى زند و حس سامعه اش تحت تأثير موج صوت قرار نگرفته است باز مى بينيم آن هم كه لفظ را تصور مى كند و در عالم نفس خود فكر مى كند باز هم در ذهنش الفاظ را به نحو مرآتيت ملاحظه مى كند پس معنايش اين است كه مرآتيت مربوط به استماع لفظ نيست و اين احتمال را ايشان رد مى كند.
5 ـ احتمال پنجمى را ذكر مى كند و آن اينكه، مرآتيت به اين معنا است كه تصور لفظ ( مغفولٌ عنه ) واقع مى شود يعنى لفظ تصورش مستدعى و مستلزم تصور معنا است و در عالم تصور موجب انسباق تصور معنا مى شود ولى اين تلازم تصورى، بر دو قسم است يكى اين است كه بايد تفصيلا تصور ملزوم مورد توجه باشد تا ذهن به تصور لازم منتقل بشود وليكن بعضى وقتها آنقدر بين اين دو تصور، اقتران أكيد و شديد شده است كه تصور ملزوم، مغفولٌ عنه هم باشد باز هم ذهن، به مجرد اين كه آن تصور شكل بگيرد و انسان متوجه هم نباشد به تصور معنا منتقل مى شود و اين تلازم تصورى، در باب لفظ و معنا، از اين قبيل است زيرا كه آنقدر اقتران ميان آن دو مؤكد شده است و لفظ آلت و وسيله انتقال به معنا قرار گرفته است كه ذهن، بدون توجه به تصور لفظ، منتقل به معنا مى شود و تصور لفظ، مجرد قنطره و وسيله عبور به تصور معنا قرار مى گيرد. مثل كسى كه دست مى برد يك قلم را بردارد و مى خواهد با آن بنويسد كه معمولا التفات ندارد كه قلم را برداشته است و همه ذهنش متوجه نوشتن است پس مرآتيت لفظ، يعنى تصور لفظ، نياز به توجه و لحاظ تفصيلى ندارد و همان وجود ارتكازى آن در ذهنش، كافى براى انتقال به معنا است يعنى مغفولٌ عنه بودن تصور لفظ در ذهن، به نظر ما اين تفسير پنجم قابل مناقشه است.
تقويت تفسير چهارم:
تفسير چهارم كه ايشان آن را نپذيرفتند قابل قبول است به اين معنا كه اولا: چرا بقيه تداعى معانى اينگونه نيست و فقط اين نوع از تلازمات تصورى اين چنين است و ما ملازمات تصورى زياد داريم كه زياد هم بكار گرفته مى شود و در آنها نيز همين مقدميت، موجود است مثلا از تصور علامات راهنمائى و رانندگى به تصور معناى آنها، منتقل مى شويم وليكن هيچ كدامش به اين شكل نيست كه تصور آن علامت، مغفولٌ عنه بشود و ذهن توجه به آن نداشته باشد.ثانياً: ما وجداناً احساس نمى كنيم كه دو انتقال داريم و لفظ را به عنوان تصور صدا و كيف مسموع تصور نمى كنيم بلكه با خود حرف مى زنيم يعنى كأنه، ايجاد آن الفاظ را به عنوان تلفظ باطنى داريم كه نوعى مقوله فعل باطنى است و شايد مقصود از آن شعر ( ان الكرام لفي الفؤاد... ) هم اين مطلب باشد كه صحيح است پس اين فعل است كه مغفول عنه است و تصورات ذهنى،مغفول عنها نمى شود و مثال قلم و نوشتن نيز از باب فعل مغفول عنه است.
لهذا به نظر مى رسد كه همان تفسير چهارم صحيح است و به اين ترتيب آن اشكال ايشان را دفع كرد كه آنجا بگوئيم اين كه گفته شد احساس به لفظ،موجب انتقال به معنا است و ديگر در ذهن تصور لفظ لازم نيست، حرف صحيحى است وليكن مقصود، احساس خارجى به لفظ نيست. و در جاهائى كه انسان لفظ را نمى شنود و در ذهن خود مى آورد باز هم همين گونه است كه در باطن خود انسان احساس بالذات به لفظ را ايجاد مى كند و از طريق آن فكر مى كند و اين نوعى فعل باطنى و نفسى است و لهذا به وجود تلفظ در خارج نياز ندارد. و بدين ترتيب مرآتيت، قابل تفسير صحيح و جالبى است كه از مختصات باب الفاظ و قوه ناطقه انسان است.